تو را می سپارم به رویای فردا

من به کمی خاطره احتیاج داشتم
تا روز دلتنگی که فرا می رسد
بهانه ای داشته باشم
برای دوست داشتن لبخند هایم
و کشف ناگهانی اشک هایم

برای این همه یادگاری از تو ممنونم

اما کار هنوز به دلتنگی نکشیده بود
هراس دل کندن مرا کشت...


ذهنتو با ذخیره کردن تصویر هاشون پر می کنی.
ترس از نبودنشون رو، دلهره ای که قراره هنگام تماشای اون جای خالی سراغت بیاد، افسردگی کمین کرده پشت دل گرفتگی هات رو پس می زنی و موکول می کنی به آینده... الان فقط باید ذهنتو از تصویر پر کنی. دستت باید گرمای پوستشو از حفظ بشه. لبت باید رو روی صورتش مکث بیشتری بکنه!
نبودن و رفتن برای آیندست. برای یه هفته دیگه
شد فردا شب
شد 3 ساعت دیگه
فرود گاه و دیوارهای شیشه ای یعنی شد نیم ساعت دیگه
فاصله ات تا زمانی که غصه ها تو به اون موکول کردی داره کم می شه.
و زمان سرخوشی هات داره ته می کشه. حجمش با سرعت نور داره مکیده می شه!
نبودنشون داره شروع می شه!
کجا می خوای فرار کنی از فکر کردن؟ از گریه کردن؟
رفتن شروع شد. نبودن شروع شد. دلت بدجوری با ذهنت سر تصویرای آخر دعوا داره.
گریه کن! اینجا فرودگاهه. نگاه کن: خیلیا دماغاشون پف کرده و چشماشون قرمزه. از اینجا ببعد ... نمی دونم از اینجا ببعد رو؟