داره نزدیک میشه. داره میرسه. دنیا چرخید و چرخید و دوباره داره به روزای تصادف نزدیک میشه. همش کابوس می بینم، تو خواب، تو بیداری...
داره قیافه آفتاب عوض میشه. صدای آه و ناله و سرمای توی اورژانس داره برمیگرده...
دلم مرفین میخواد... بازم دلم مرفین می خواد... داره میرسه...
دیگه تحمل دردو ندارم.
دلم میخواد روی تخت کوچیک گوشه ی اتاق یه روانکاو دراز بکشم و تمام این دوسال رو تعریف کنم. برای اون که قیافمو نمی بینه گریه کنم. و اون فقط نگاهم کنه و آخرش بهم قرص تعارف(!) کنه.
این دوسالی که داره به لبه های مرزش، یه جورایی به تهش نزدیک میشه و من باز می ترسم. بعد از تموم شدن این فصلٰ این زمستون طولانی چی می خواد بشه؟!
من بهار می خوام!!!
رفتم نشستم توی گنجه، سرم را کردم لای خنکی لباس های رنگی رنگی. در را بستم. دنیا تاریک شد و صداها دور. نگاهی نبود. من با رنگ ها و آهنگ ها و مونولوگ های خودم تنها شدم.
برای اتفاقی که درجهانت نیفتادهاست*
آن روز تولد تو بود و من بهاندازه تمام فشفشههای خاموش روی زمین، بهاندازه تمام بادکنکهای بادنشده، تمام کلاهبوقیها و کاغذکشیهای استفادهنشده توی تمام کرهزمین، تورا تماشاکردم.
آن روز تولد تو بود و من بهاندازه تمام حروف صامت و مصوت توی یادداشتهایت، یادداشتهای ویژه سومشهریورهایت که با تولد 11سالگی شروعشان کردهبودی، اصلا من به اندازه تمام نقاشیهای رنگی توی آن دفتریادداشت و تمام ستارههایی که همه ی سوم شهریورهایی که تو توی این دنیا بودی تماشایشان کردهای، حواسم به تو بود!
ایران توسط شوروی و بریتانیا اشغال شد. ماه و مشتری مقارنه کردند.
تو شب تولدت را تا صبح بیدارماندی وبه بیستسالگی فکرکردی. برای آدم توی آینه ذوقکردی، بغضکردی... شعرخواندی...
ولی حیف شد، صبح خواب ماندی و به کلاسزبانت دیررسیدی. به بخش نیوز کلاس دیر رسیدی و نشد که با چشمهای برقزده اعلامکنی که امروز تولدتوست. موبایلت را توی کلاس سایلنت نکردی تا صدای تبریک گفتن اسمها (ونه آدمها) را بشنوی.
هیچکس برای غافلگیرکردن تو برنامهای نریختهبود. توهم منتظرنبودی.
فقط دلت میخواست تا شب راه بروی و انگشتهایت را لای خنکی خفیف شهریور تکان بدهی.
باد از پنجره ماشین موهایمان را به بازیگرفت و تو توی بغلم ابر شدی.
توی چشم تک تک آدمهایی که توی مترو و پیاده رو اطرافت بودند زل زدی، انگا میخواستی سوالت را از آنها بپرسی. بنده خداها که از دلت خبرنداشتند، کلی با دیدنت تعجب می کردند.
این سوم شهریوری که روی مغز تو خط انداخته، توی شهر، روی دیوارها و ساختمانها و درختها، توی ماشینها و خیابانها اثری ازش نبود.
به کفشهایت نگاه کردی، به آسفالتهایی که از فرط تکرار آنها را حفظ شدهای و سردرنیاوردی منظور آسفالتها از این که برایت زمزمه کردند: "یک نفر دیشب مرد و هنوز نان گندم خوب است.." چیست؟
من آن روز برایم فرق داشت. برای همین وقتی داشتی قیافهها و اسمها را مرور میکردی وتوی ذهنت با آنها حرف میزدی به تو گفتم:" ول کن دختر! مگه سوم شهریور تولد اوناست؟! تولد توئه، یاد خودت باش!"
یک سال بیشتر است که به خبرخوانی روزانه معتاد شده ای و ربط این یکی را دیگر باخودت پیدانمیکنی. به خانه رسیدی. امروز به وضوح دوست نداشتی باخبر باشی.
وجشن تو آغازشد. یعنی جشنت را ما آغاز کردیم. من تکثیرشدم و اتاق خلوتت شلوغ شد. تصمیمگرفتی بیخیال همه اسمها و تبریکها بشوی. نه این که بیادب بشوی، فقط حاضرغایب کردن و تشکرکردن را به فردا موکول کنی.
ته دلت می گفتی:"مبارکه؟ خب باشه! خوش اومدین، زحمت کشیدین، به سلامت..." و همه مهمانهایت (آن قیافههای مهربان گم وگور شده، آن لحنهای آشنایی که یکوقت هستند و صد وقت نیستند، آن اسمهایی که چسبیده بودند به مردمک چشمت و کنار نمیرفتند، آن انتظارها و اشتیاقهای مسخره که به گریه تبدیل شدند، آن خنده های ماسیده از خاطره های خاک گرفته...
... همه را از در بیرون و تنهاییت را چراغانی کردی. توی اتاق کاغذیت چرخزدی و رنگها دوباره برایت مرورشد.
ضعف نکردی، دلت حتی کیک و شمع هم نخواست. سکوتت آهنگها را هم محو کرد. (فقط کمی الکساندر آنهم به خاطر چشمک زدن ریسههای خیالیت)
تیشرت بنفش یقه عروسکیت را پوشیدی...
قهقهه میزدی و جلوی چشمهایمان برفشادی میریخت.
هزار عکس باتو گرفتم. هزار عکس ازتو گرفتم و تو توی همهشان خندیدی. خودشیفته ي دیوانه! همه اش را نشستی به تماشای عکس های خودت.
خوشحال بودی، می خندیدی و فریادمیزدی:" در آغوشم بگییییییر که بااااااد از سمت بیکسی میوزد**!!!"
در آغوش گرفتم تو را که باد از سمت بیکسی میوزید...
**و* برگرفته از وبلاگ حنذه های صورتی با اندک دخل و تصرف
آن روز تولد تو بود و من بهاندازه تمام حروف صامت و مصوت توی یادداشتهایت، یادداشتهای ویژه سومشهریورهایت که با تولد 11سالگی شروعشان کردهبودی، اصلا من به اندازه تمام نقاشیهای رنگی توی آن دفتریادداشت و تمام ستارههایی که همه ی سوم شهریورهایی که تو توی این دنیا بودی تماشایشان کردهای، حواسم به تو بود!
ایران توسط شوروی و بریتانیا اشغال شد. ماه و مشتری مقارنه کردند.
تو شب تولدت را تا صبح بیدارماندی وبه بیستسالگی فکرکردی. برای آدم توی آینه ذوقکردی، بغضکردی... شعرخواندی...
ولی حیف شد، صبح خواب ماندی و به کلاسزبانت دیررسیدی. به بخش نیوز کلاس دیر رسیدی و نشد که با چشمهای برقزده اعلامکنی که امروز تولدتوست. موبایلت را توی کلاس سایلنت نکردی تا صدای تبریک گفتن اسمها (ونه آدمها) را بشنوی.
هیچکس برای غافلگیرکردن تو برنامهای نریختهبود. توهم منتظرنبودی.
فقط دلت میخواست تا شب راه بروی و انگشتهایت را لای خنکی خفیف شهریور تکان بدهی.
باد از پنجره ماشین موهایمان را به بازیگرفت و تو توی بغلم ابر شدی.
توی چشم تک تک آدمهایی که توی مترو و پیاده رو اطرافت بودند زل زدی، انگا میخواستی سوالت را از آنها بپرسی. بنده خداها که از دلت خبرنداشتند، کلی با دیدنت تعجب می کردند.
این سوم شهریوری که روی مغز تو خط انداخته، توی شهر، روی دیوارها و ساختمانها و درختها، توی ماشینها و خیابانها اثری ازش نبود.
به کفشهایت نگاه کردی، به آسفالتهایی که از فرط تکرار آنها را حفظ شدهای و سردرنیاوردی منظور آسفالتها از این که برایت زمزمه کردند: "یک نفر دیشب مرد و هنوز نان گندم خوب است.." چیست؟
من آن روز برایم فرق داشت. برای همین وقتی داشتی قیافهها و اسمها را مرور میکردی وتوی ذهنت با آنها حرف میزدی به تو گفتم:" ول کن دختر! مگه سوم شهریور تولد اوناست؟! تولد توئه، یاد خودت باش!"
یک سال بیشتر است که به خبرخوانی روزانه معتاد شده ای و ربط این یکی را دیگر باخودت پیدانمیکنی. به خانه رسیدی. امروز به وضوح دوست نداشتی باخبر باشی.
وجشن تو آغازشد. یعنی جشنت را ما آغاز کردیم. من تکثیرشدم و اتاق خلوتت شلوغ شد. تصمیمگرفتی بیخیال همه اسمها و تبریکها بشوی. نه این که بیادب بشوی، فقط حاضرغایب کردن و تشکرکردن را به فردا موکول کنی.
ته دلت می گفتی:"مبارکه؟ خب باشه! خوش اومدین، زحمت کشیدین، به سلامت..." و همه مهمانهایت (آن قیافههای مهربان گم وگور شده، آن لحنهای آشنایی که یکوقت هستند و صد وقت نیستند، آن اسمهایی که چسبیده بودند به مردمک چشمت و کنار نمیرفتند، آن انتظارها و اشتیاقهای مسخره که به گریه تبدیل شدند، آن خنده های ماسیده از خاطره های خاک گرفته...
... همه را از در بیرون و تنهاییت را چراغانی کردی. توی اتاق کاغذیت چرخزدی و رنگها دوباره برایت مرورشد.
ضعف نکردی، دلت حتی کیک و شمع هم نخواست. سکوتت آهنگها را هم محو کرد. (فقط کمی الکساندر آنهم به خاطر چشمک زدن ریسههای خیالیت)
تیشرت بنفش یقه عروسکیت را پوشیدی...
قهقهه میزدی و جلوی چشمهایمان برفشادی میریخت.
هزار عکس باتو گرفتم. هزار عکس ازتو گرفتم و تو توی همهشان خندیدی. خودشیفته ي دیوانه! همه اش را نشستی به تماشای عکس های خودت.
خوشحال بودی، می خندیدی و فریادمیزدی:" در آغوشم بگییییییر که بااااااد از سمت بیکسی میوزد**!!!"
در آغوش گرفتم تو را که باد از سمت بیکسی میوزید...
**و* برگرفته از وبلاگ حنذه های صورتی با اندک دخل و تصرف
رژ گونه
_خانوما "رژ گونه" دارم. این قیمتی که من می دم هیچ جا پیدا نمی کنین!
نگاهش می کنن مسافرا فقط. یه سوژه ی ساده اومده جلوی چشماشون
_کسی نخواست؟
..... سکوت....
_اصن ایننننقد آرایش نکنین که شوهراتون برن خانومای دیگه رو نگاه کنن!
یه مسافر چادر چاقچونی: خب مام می ریم مردای دیگه رو نیگا می کنیم! (اصن به قیافش نمی خورد)
_نمی شه که! اونا می تونن چند تا بگیرن! مام می تونیم؟
یکی دیگه: نه خانوم جون، دختران که هفته ای چند تا چند تا عوض می کنن. زنا از اول تا اخر باید دلشون به همون یه دونه خوش باشه...
نواب... ایستگاه بعد آزادی...
فروشنده لبخندی زد و پیاده شد! چرا کسی نگرفت ازش؟ دلم ازتمام آشپزخونه هایی که زنی توش با هفت قلم آرایش پای ماهیتابه منتظر شنیدن صدای در وایساده، گرفت!
نگاهش می کنن مسافرا فقط. یه سوژه ی ساده اومده جلوی چشماشون
_کسی نخواست؟
..... سکوت....
_اصن ایننننقد آرایش نکنین که شوهراتون برن خانومای دیگه رو نگاه کنن!
یه مسافر چادر چاقچونی: خب مام می ریم مردای دیگه رو نیگا می کنیم! (اصن به قیافش نمی خورد)
_نمی شه که! اونا می تونن چند تا بگیرن! مام می تونیم؟
یکی دیگه: نه خانوم جون، دختران که هفته ای چند تا چند تا عوض می کنن. زنا از اول تا اخر باید دلشون به همون یه دونه خوش باشه...
نواب... ایستگاه بعد آزادی...
فروشنده لبخندی زد و پیاده شد! چرا کسی نگرفت ازش؟ دلم ازتمام آشپزخونه هایی که زنی توش با هفت قلم آرایش پای ماهیتابه منتظر شنیدن صدای در وایساده، گرفت!
من می ترسم بغلم کن!
ببین! اونجایی که تو وایسادی داری حرف می زنی خیلی قشنگ تر از اینجاییکه من دراز کشیدم و دارم گوش می دم. تورو خدا اینقدرمنو به خاطر تعلیقم سرزنش نکنید. اینقدر به خاطر بی اعتمادی مواخذه نکنید.
یکی به من بگه که حق دارم!
یکی به من بگه که بعد از این روزای عجز، قرار نیست بلایی سرم بیاد...
یکی به من امید بده و برای امیدش سندی رو کنه!
یکی به من بگه که حق دارم!
یکی به من بگه که بعد از این روزای عجز، قرار نیست بلایی سرم بیاد...
یکی به من امید بده و برای امیدش سندی رو کنه!
رد سالها روی من
"سال" ها از روی من رد می شن. حس می کنم وزنشون رو. ضخامت گرد و خاکی که روم نشسته رو هم می فهمم. تکه کلامم شده:
_سال پیش این روزها
و بزرگ ترین سوالم:
_سال دیگه این موقع
با اینکه روزها رو نمی شمرم و از محاسبشون فرار می کنم اما با دقت بی نظیری روی خط زمان سانت می زنم و ذهنم مشغول این تکرار هاست.
ماه رمضون، نیمه ی شعبان، تاریکی اتاق، نور چراغ خواب، گرسنگی، حالت تهوع، خستگی، خواب موندن ها، گرمای تابستون، مسیر مترو، حتی لباس های زمستونی که چشمم بهشون میفته، سریال ها، کتاب ها...
و هرچیزی شبیه اینها که موقعیتمو یادم بیاره و به سادگی توی یه روز اتفاق بیفته. به راحتی برای اون روز یه خواهر و یه برادر توی گذشته و آینده ترسیم می کنم.
حتی آهنگ هایی که خیلی از گوش کردنشون نگذشته. وقتی دوباره اون نت ها از دم گوشم رد می شن، تمام اون لحظه های خالی که این آهنگ ها رو ریخته بودم توشون، سراغم میاد. تمام اون احساسای عجیب. هر چیزی که اون موقع بهش فکر می کردم، مغزمو داغ می کنه.
"ماه رمضون" شروع شده. این عبارت بر عکس سال های قبل، امسال برام هیچی نیست جز یادآوری همه ی ترس ها و همه ی اون طعم های تلخی که پارسال این موقع تجربه می کردم.
اینقدر همه ی حس هاش، بوهاش و حتی خواب هاش برام نزدیکن که انگار حتی یک روز هم نگذشته... اما وقتی به اتفاقات سختی که از اون ببعد برام پیش اومده فکر می کنم می بینم چقدر مسافت زمانی طی کردم تا به اینجا رسیدم. و اون وقته که حجم زمانو روی خودم حس می کنم. دیگه برام مثل دیروز نیست. حالا یادآوریش بار سنگین یک سال رو همراهش داره.
همه ی این 20 سال زندگی اینجوری طعم پیری رو بهم القا می کنه. انگار اصلا پیری یعنی همین.
مرور
مرور با درد، رنج، غصه، خستگی، ترس از تکرار سختی ها، خاطره های اکثرا تلخ.
محو شدن تمام تصوراتت از آینده، نرسیدن دستت به هیچ کدوم از آرزو هات. خاموش و سرد شدن شعله هایی که اسمش امید بود و دلتو گرم نگه می داشت.
دیگه هیچی راضیت نمی کنه.
رویاهات با واقعیت تصادف کردن. حقیقتو گم کردی.
تمام خوش حالی هات مزه ی حسرت می گیرن. مزه ی دلتنگی، مزه ی از دست دادن.
اینجور وقت ها فقط یه چیز منو نجات می ده و حتی می تونه معجزه کنه برام.
خودم، توی آینه، توی قیافه ی خودم، توی چشمای خودم یه چیز ارزشمند پیدا می کنم. هرچند هدر رفته و کسی ندیدتش...
یه بزرگ شدن
اونوقت بعد از مدت ها که کسی از راه می رسه و ادعا می کنه واسش مهمم. بر می گرده بهم می گه: چققققققدر عوض شدی، چقققققدر بزرگ شدی!!!!
این تغییر یه پناهگاهه. یه گوشه ی امنه، در برابر وحشت اون تکرار
_سال پیش این روزها
و بزرگ ترین سوالم:
_سال دیگه این موقع
با اینکه روزها رو نمی شمرم و از محاسبشون فرار می کنم اما با دقت بی نظیری روی خط زمان سانت می زنم و ذهنم مشغول این تکرار هاست.
ماه رمضون، نیمه ی شعبان، تاریکی اتاق، نور چراغ خواب، گرسنگی، حالت تهوع، خستگی، خواب موندن ها، گرمای تابستون، مسیر مترو، حتی لباس های زمستونی که چشمم بهشون میفته، سریال ها، کتاب ها...
و هرچیزی شبیه اینها که موقعیتمو یادم بیاره و به سادگی توی یه روز اتفاق بیفته. به راحتی برای اون روز یه خواهر و یه برادر توی گذشته و آینده ترسیم می کنم.
حتی آهنگ هایی که خیلی از گوش کردنشون نگذشته. وقتی دوباره اون نت ها از دم گوشم رد می شن، تمام اون لحظه های خالی که این آهنگ ها رو ریخته بودم توشون، سراغم میاد. تمام اون احساسای عجیب. هر چیزی که اون موقع بهش فکر می کردم، مغزمو داغ می کنه.
"ماه رمضون" شروع شده. این عبارت بر عکس سال های قبل، امسال برام هیچی نیست جز یادآوری همه ی ترس ها و همه ی اون طعم های تلخی که پارسال این موقع تجربه می کردم.
اینقدر همه ی حس هاش، بوهاش و حتی خواب هاش برام نزدیکن که انگار حتی یک روز هم نگذشته... اما وقتی به اتفاقات سختی که از اون ببعد برام پیش اومده فکر می کنم می بینم چقدر مسافت زمانی طی کردم تا به اینجا رسیدم. و اون وقته که حجم زمانو روی خودم حس می کنم. دیگه برام مثل دیروز نیست. حالا یادآوریش بار سنگین یک سال رو همراهش داره.
همه ی این 20 سال زندگی اینجوری طعم پیری رو بهم القا می کنه. انگار اصلا پیری یعنی همین.
مرور
مرور با درد، رنج، غصه، خستگی، ترس از تکرار سختی ها، خاطره های اکثرا تلخ.
محو شدن تمام تصوراتت از آینده، نرسیدن دستت به هیچ کدوم از آرزو هات. خاموش و سرد شدن شعله هایی که اسمش امید بود و دلتو گرم نگه می داشت.
دیگه هیچی راضیت نمی کنه.
رویاهات با واقعیت تصادف کردن. حقیقتو گم کردی.
تمام خوش حالی هات مزه ی حسرت می گیرن. مزه ی دلتنگی، مزه ی از دست دادن.
اینجور وقت ها فقط یه چیز منو نجات می ده و حتی می تونه معجزه کنه برام.
خودم، توی آینه، توی قیافه ی خودم، توی چشمای خودم یه چیز ارزشمند پیدا می کنم. هرچند هدر رفته و کسی ندیدتش...
یه بزرگ شدن
اونوقت بعد از مدت ها که کسی از راه می رسه و ادعا می کنه واسش مهمم. بر می گرده بهم می گه: چققققققدر عوض شدی، چقققققدر بزرگ شدی!!!!
این تغییر یه پناهگاهه. یه گوشه ی امنه، در برابر وحشت اون تکرار
about me
دلخوشی این روزهای من پوشیدن لباس های رنگ و رانگ برای هیچ کس و بعد بیرون رفتن است.
دلخوشی این روزهای من دراز کشیدن توی خانه کاغذی خودم _اتاقم_ است و خیره شدن است به رنگ هایی که چیده ام و چراغ هایی که روشن کرده ام و هر چیزی که روزی برایم معنی داشت...
برای حرف زدن سعیی نمی کنم جدیدا اما برای رقصیدن و آشپزی کردن چرا!
وقتی می خندم خودم را کشف می کنم و وقتی گریه می کنم عاشق خودم می شوم.
تازگی ها به نظر بقیه جدی می آیم. نمی دانم! شاید چون آدم مهمی برایم باقی نمانده تا کمی باهم دلقک بازی کنیم.
دلخوشی این روزهای من دراز کشیدن توی خانه کاغذی خودم _اتاقم_ است و خیره شدن است به رنگ هایی که چیده ام و چراغ هایی که روشن کرده ام و هر چیزی که روزی برایم معنی داشت...
برای حرف زدن سعیی نمی کنم جدیدا اما برای رقصیدن و آشپزی کردن چرا!
وقتی می خندم خودم را کشف می کنم و وقتی گریه می کنم عاشق خودم می شوم.
تازگی ها به نظر بقیه جدی می آیم. نمی دانم! شاید چون آدم مهمی برایم باقی نمانده تا کمی باهم دلقک بازی کنیم.
اعتبار
مدت هاست با وبلاگ و وبلاگی ها سر و کار نداشته ام. مدت هاست دچار بی کسی مجازی شده ام. مدت هاست ننوشته ام برای خوانده شدن
یه مدت نبودم. حالا فکر می کنم شاید دنیا عوض شده باشه! شاید کسی دیگه حال و حوصله وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندن نداشته باشه. فعلا همه مثلا تب فیس بوک دارن. با احتیاط برگشته ام به دنیای مجازی عین اینایی که سال ها تبعید بودن. فکر می کنم عمر همه چیز باید کوتاه شده باشه.
فکر می کنم به زودی برای همه این چیزا پیر میشم. همونجور که الان برای داشته های قبلیم پیر شدم.
زمان، سخت، با اصطکاک، اما تند می گذره. همه چیز زود انگار خیلی زودتر از اینکه باهاش انس بگیری تموم می شه.
ثبات، پایداری، موندگاری، چقدر این کلمه ها غریبن!
"میرا"، آره میرا، این کلمه راضیم می کنه. احساس گیج و گنگ منو جواب می ده.
کسی اینجا نیست؟
کسی صدای منو می شنوه؟
چرا دیگه هیچ چیز معتبری نمیشه پیدا کرد؟
همه اتفاقات قابل پیش بینی شدن. می شه حدس زد فلان خوشحالی کی تموم می شه. می شه زود تر به استقبال فلان غصه رفت. واسه اینکه لا اقل توی این تعلیق های بی در و پیکر زجر نکشید!
یه مدت نبودم. حالا فکر می کنم شاید دنیا عوض شده باشه! شاید کسی دیگه حال و حوصله وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندن نداشته باشه. فعلا همه مثلا تب فیس بوک دارن. با احتیاط برگشته ام به دنیای مجازی عین اینایی که سال ها تبعید بودن. فکر می کنم عمر همه چیز باید کوتاه شده باشه.
فکر می کنم به زودی برای همه این چیزا پیر میشم. همونجور که الان برای داشته های قبلیم پیر شدم.
زمان، سخت، با اصطکاک، اما تند می گذره. همه چیز زود انگار خیلی زودتر از اینکه باهاش انس بگیری تموم می شه.
ثبات، پایداری، موندگاری، چقدر این کلمه ها غریبن!
"میرا"، آره میرا، این کلمه راضیم می کنه. احساس گیج و گنگ منو جواب می ده.
کسی اینجا نیست؟
کسی صدای منو می شنوه؟
چرا دیگه هیچ چیز معتبری نمیشه پیدا کرد؟
همه اتفاقات قابل پیش بینی شدن. می شه حدس زد فلان خوشحالی کی تموم می شه. می شه زود تر به استقبال فلان غصه رفت. واسه اینکه لا اقل توی این تعلیق های بی در و پیکر زجر نکشید!
ف ف ف
"ف" پشت تلفن بهترین دوستم است که لحظه شماری می کنم برای رسیدن توی بغلش.
"ف" بیرون فقط اداست اداست و ادا
"ف" پشت تلفن یک جفت چشم نگران است برای من که بی صبرانه در انتظار آرام کردن من است. دیدن من و حال و روزم برایش مهم است.
"ف" بیرون اما مدام می خواهد تمام جهان خبردار شوند که توی موبایلش شماره های زیادی برای گرفتن وجود دارد و برنامه ها و قرار های روز بعدش را درست وقتی تنظیم می کند که زمان اندکی برای بودن با نفر قبلی دارد.
"ف" پشت تلفن تنهابه نظر می رسد. خسته اما خل، چل، دوست داشتنی.
"ف" بیرون علاقه ی زیادی به خودنمایی دارد. و جذاب ترین ماجراهایی که برای تعریف کردن دارد همانچیزهاییست که چند سال پیش به نظر هردومان مسخره می آمد اما حالا فقط به نظر من مسخره است.
آدم ها چقدر تغییر می کنند و چقدر مزخرف می شوند گاهی.
"ف" کلاس کارش خیلی پایین آمده، دوست پسر هایش را برایم می شمارد و داستان های کسالت آور و بچه گانه آشنایی هایشان و علاقه های کوچه بازاریشان را برایم تعریف می کند که فقط ژست کافه و روشن فکری و دانشجویی دارند.
وانمود می کند بی حوصله است، فکر می کنم یک همدرد پیدا شده که بفهمد مرا، اما ربط این همه اشتیاق و ولع برای تجربه ی همه جور رابطه و همه جور تفریح و ادعای همه جور طرز تفکر را با آن همه ادای بی حوصلگی و افسردگی نمی فهمم.
من، سرد... بی اعتنا... جدی...عصبی... خسته... کلافه، به نظرش می آیم.
باشه، قبول!
"ف" عزیزم
من از تو، از دوستیمان، از شناختمان، از احتیاجم به تو، سخت نا امید شده ام.
نمی خواهم از ماجراهایم برایت بگویم. مثل تو نیستم که بتوانم اینقدر راحت بعد از تعریف کردن هایم فحشی اساسی نثار گفتار و رفتار خودم بکنم. من مثل تو روی هوا حرف نمی زنم، روی هوا ذوق نمی کنم. روی هوا دنبال زندگیم نمی کردم. من به سادگی تو اعتماد نمی کنم و حالا که کرده ام حاضر نیستم با تعرف کردنش برای تو بی ارزشش کنم. برای من تا چیزی مهم نباشد اتفاق نمی افتد. من هیچ سوالی را بدون انتظار کشیدن برای جوابش مطرح نکرده ام.
اشتراک در:
پستها (Atom)