برای اتفاقی که در‌جهانت نیفتاده‌است*

آن روز تولد تو بود و من به‌اندازه تمام فشفشه‌های خاموش روی زمین، به‌اندازه تمام بادکنک‌های باد‌نشده، تمام کلاه‌بوقی‌ها و کاغذ‌کشی‌های استفاده‌نشده توی تمام کره‌زمین، تورا تماشاکردم.

آن روز تولد تو بود و من به‌اندازه تمام حروف صامت و مصوت توی یادداشت‌هایت‌، یادداشت‌های ویژه سوم‌شهریورهایت که با تولد 11سالگی شروعشان کرده‌بودی، اصلا من به اندازه تمام نقاشی‌های رنگی توی آن دفتریادداشت و تمام ستاره‌هایی که همه ی سوم شهریورهایی که تو توی این دنیا بودی تماشایشان کرده‌ای، حواسم به تو بود!

ایران توسط شوروی و بریتانیا اشغال شد. ماه و مشتری مقارنه کردند.
تو شب تولدت را تا صبح بیدارماندی وبه بیست‌سالگی فکرکردی. برای آدم توی آینه ذوق‌کردی، بغض‌کردی... شعرخواندی...

ولی حیف شد، صبح خواب ماندی و به کلاس‌زبانت دیررسیدی. به بخش نیوز کلاس دیر رسیدی و نشد که با چشم‌های برق‌زده اعلام‌کنی که امروز تولدتوست. موبایلت را توی کلاس سایلنت نکردی تا صدای تبریک گفتن اسم‌ها (ونه آدم‌ها) را بشنوی.

هیچ‌کس برای غافلگیر‌کردن تو برنامه‌ای نریخته‌بود. توهم منتظر‌نبودی.
فقط دلت می‌خواست تا شب راه بروی و انگشت‌هایت را لای خنکی خفیف شهریور تکان بدهی.
باد از پنجره ماشین موهایمان را به بازی‌گرفت و تو توی بغلم ابر شدی.

توی چشم تک تک آدم‌هایی که توی مترو و پیاده رو اطرافت بودند زل زدی، انگا می‌خواستی سوالت را از آنها بپرسی. بنده خداها که از دلت خبرنداشتند، کلی با دیدنت تعجب می کردند.
این سوم شهریوری که روی مغز تو خط انداخته، توی شهر، روی دیوارها و ساختمان‌ها و درخت‌ها، توی ماشین‌ها و خیابان‌ها اثری ازش نبود.
به کفش‌هایت نگاه کردی، به آسفالت‌هایی که از فرط تکرار آنها را حفظ شده‌ای و سردرنیاوردی منظور آسفالت‌ها از این که برایت زمزمه کردند: "یک نفر دیشب مرد و هنوز نان گندم خوب است.." چیست؟

من آن روز برایم فرق داشت. برای همین وقتی داشتی قیافه‌ها و اسم‌ها را مرور می‌کردی وتوی ذهنت با آنها حرف می‌زدی به تو گفتم:" ول کن دختر! مگه سوم شهریور تولد اوناست؟! تولد توئه، یاد خودت باش!"

یک سال بیشتر است که به خبرخوانی روزانه معتاد شده ای و ربط این یکی را دیگر باخودت پیدانمی‌کنی. به خانه رسیدی. امروز به وضوح دوست نداشتی باخبر باشی.


وجشن تو آغازشد. یعنی جشنت را ما آغاز کردیم. من تکثیرشدم و اتاق خلوتت شلوغ شد. تصمیم‌گرفتی بی‌خیال همه اسم‌ها و تبریک‌ها بشوی. نه این که بی‌ادب بشوی، فقط حاضرغایب کردن و تشکرکردن را به فردا موکول کنی.

ته دلت می گفتی:"مبارکه؟ خب باشه! خوش اومدین، زحمت کشیدین، به سلامت..." و همه مهمان‌هایت (آن قیافه‌های مهربان گم وگور شده، آن لحن‌های آشنایی که یک‌وقت هستند و صد وقت نیستند، آن اسم‌هایی که چسبیده بودند به مردمک چشمت و کنار نمی‌رفتند، آن انتظارها و اشتیاق‌های مسخره‌ که به گریه تبدیل شدند، آن خنده های ماسیده از خاطره های خاک گرفته...

... همه را از در بیرون و تنهاییت را چراغانی کردی. توی اتاق کاغذیت چرخ‌زدی و رنگ‌ها دوباره برایت مرورشد.

ضعف نکردی، دلت حتی کیک و شمع هم نخواست. سکوتت آهنگ‌ها را هم محو کرد. (فقط کمی الکساندر آن‌هم به خاطر چشمک زدن ریسه‌های خیالیت)

تیشرت بنفش یقه عروسکیت را پوشیدی...
قهقهه می‌زدی و جلوی چشم‌هایمان برف‌شادی می‌ریخت.

هزار عکس باتو گرفتم. هزار عکس ازتو گرفتم و تو توی همه‌شان خندیدی. خودشیفته ي دیوانه! همه اش را نشستی به تماشای عکس‌‌‌‌‌‌ ‌های خودت.
خوشحال بودی، می خندیدی و فریاد‌می‌زدی:" در آغوشم بگییییییر که بااااااد از سمت بی‌کسی می‌وزد**!!!"
در آغوش گرفتم تو را که باد از سمت بی‌کسی می‌وزید...

**و* برگرفته از وبلاگ حنذه های صورتی با اندک دخل و تصرف

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر