رد سالها روی من

"سال" ها از روی من رد می شن. حس می کنم وزنشون رو. ضخامت گرد و خاکی که روم نشسته رو هم می فهمم. تکه کلامم شده:
_سال پیش این روزها
و بزرگ ترین سوالم:
_سال دیگه این موقع
با اینکه روزها رو نمی شمرم و از محاسبشون فرار می کنم اما با دقت بی نظیری روی خط زمان سانت می زنم و ذهنم مشغول این تکرار هاست.

ماه رمضون، نیمه ی شعبان، تاریکی اتاق، نور چراغ خواب، گرسنگی، حالت تهوع، خستگی، خواب موندن ها، گرمای تابستون، مسیر مترو، حتی لباس های زمستونی که چشمم بهشون میفته، سریال ها، کتاب ها...
و هرچیزی شبیه اینها که موقعیتمو یادم بیاره و به سادگی توی یه روز اتفاق بیفته. به راحتی برای اون روز یه خواهر و یه برادر توی گذشته و آینده ترسیم می کنم.
حتی آهنگ هایی که خیلی از گوش کردنشون نگذشته. وقتی دوباره اون نت ها از دم گوشم رد می شن، تمام اون لحظه های خالی که این آهنگ ها رو ریخته بودم توشون، سراغم میاد. تمام اون احساسای عجیب. هر چیزی که اون موقع بهش فکر می کردم، مغزمو داغ می کنه.
"ماه رمضون" شروع شده. این عبارت بر عکس سال های قبل، امسال برام هیچی نیست جز یادآوری همه ی ترس ها و همه ی اون طعم های تلخی که پارسال این موقع تجربه می کردم.
اینقدر همه ی حس هاش، بوهاش و حتی خواب هاش برام نزدیکن که انگار حتی یک روز هم نگذشته... اما وقتی به اتفاقات سختی که از اون ببعد برام پیش اومده فکر می کنم می بینم چقدر مسافت زمانی طی کردم تا به اینجا رسیدم. و اون وقته که حجم زمانو روی خودم حس می کنم. دیگه برام مثل دیروز نیست. حالا یادآوریش بار سنگین یک سال رو همراهش داره.
همه ی این 20 سال زندگی اینجوری طعم پیری رو بهم القا می کنه. انگار اصلا پیری یعنی همین.
مرور
مرور با درد، رنج، غصه، خستگی، ترس از تکرار سختی ها، خاطره های اکثرا تلخ.
محو شدن تمام تصوراتت از آینده، نرسیدن دستت به هیچ کدوم از آرزو هات. خاموش و سرد شدن شعله هایی که اسمش امید بود و دلتو گرم نگه می داشت.
دیگه هیچی راضیت نمی کنه.
رویاهات با واقعیت تصادف کردن. حقیقتو گم کردی.
تمام خوش حالی هات مزه ی حسرت می گیرن. مزه ی دلتنگی، مزه ی از دست دادن.

اینجور وقت ها فقط یه چیز منو نجات می ده و حتی می تونه معجزه کنه برام.
خودم، توی آینه، توی قیافه ی خودم، توی چشمای خودم یه چیز ارزشمند پیدا می کنم. هرچند هدر رفته و کسی ندیدتش...
یه بزرگ شدن
اونوقت بعد از مدت ها که کسی از راه می رسه و ادعا می کنه واسش مهمم. بر می گرده بهم می گه: چققققققدر عوض شدی، چقققققدر بزرگ شدی!!!!
این تغییر یه پناهگاهه. یه گوشه ی امنه، در برابر وحشت اون تکرار

۱ نظر: