بعد از عبور از تولد 20 سالگیم

داره نزدیک میشه. داره میرسه. دنیا چرخید و چرخید و دوباره داره به روزای تصادف نزدیک میشه. همش کابوس می بینم، تو خواب، تو بیداری...
داره قیافه آفتاب عوض میشه. صدای آه و ناله و سرمای توی اورژانس داره برمیگرده...
دلم مرفین میخواد... بازم دلم مرفین می خواد... داره میرسه...
دیگه تحمل دردو ندارم.
دلم میخواد روی تخت کوچیک گوشه ی اتاق یه روانکاو دراز بکشم و تمام این دوسال رو تعریف کنم. برای اون که قیافمو نمی بینه گریه کنم. و اون فقط نگاهم کنه و آخرش بهم قرص تعارف(!) کنه.
این دوسالی که داره به لبه های مرزش، یه جورایی به تهش نزدیک میشه و من باز می ترسم. بعد از تموم شدن این فصلٰ این زمستون طولانی چی می خواد بشه؟!
من بهار می خوام!!!

۲ نظر: