رفتم نشستم توی گنجه، سرم را کردم لای خنکی لباس های رنگی رنگی. در را بستم. دنیا تاریک شد و صداها دور. نگاهی نبود. من با رنگ ها و آهنگ ها و مونولوگ های خودم تنها شدم.
حالا
حرف مفته که می گن آدم باید در لحظه زندگی کنه و حالشو دریابه! آخه آدما اگه واسه حالشون کاری از دستشون برمیومد که به گذشته و آینده پناه نمی بردن!!!! حال من دست خودم نیست دست OTHERS ه دست بقیست!
شما چندتا وبلاگ دارید؟
پاسخ دادنحذفااا تويي! تو اون جا رو از كجا پيدا كردي؟ من از وبگذر اومدم! فكر كردم تو تيرمني!منم دوتا ديگه!
پاسخ دادنحذفخیلی جالبه! من از چیزی حرف میزدم که شما قبلاً صریحا نقضش کرده بودین!
پاسخ دادنحذف:)) :)) :))
پاسخ دادنحذفحظ کردم
حظ بردم
باریک ----> یعنی باریکلا D: